در کشوری که روی دریایی از نفت نشسته است سهم کودکانش چیست؟کار در کورههایی که هیچ ندارد.
گزارش کامل و تصویری از زبان علی
کودکانی که
کنار کورهها متولد میشوند، قد میکشند، گرد پیری همراه با گل و خاک روی سر و رویشان
مینشیند و همان جا کنار کورهها با اهل خانه وداع میکنند و جان میدهند.
سنش نباید
بیشتر از 9 سال باشد اما دستانش 70 سالگی را فریاد میزند. کودک قصه ما صورت آفتابسوخته
و مهربانی دارد. وقتی میخندد سختیهای زندگی در بین چروکهای صورتش موج میزند و برایت
از کودکی نداشتهاش شیرین زبانی میکند...
دنیای پر از کار کودکان کار
با تردید
شروع به صحبت میکند، خودش را محمد معرفی میکند و میگوید 10 ساله است و با پدر و
مادر و برادر و خواهرش اینجا کار و زندگی میکند، میخواهم از مادرش بپرسم که با انگشت
به کنار ردیفهای آجر اشاره میکند و چند زن را نشان میدهد که مشغول چیدن آجرها در
سینهکش آفتاب هستند.
از او میپرسم
مدرسه میروی؟ درس میخوانی؟ اصلاً تا حالا مدرسهرفتهای؟ با کمی تأمل میگوید: «کلاس
اول رو رفتم ولی از وقتیکه اومدیم اینجا دیگه وقت نشد مدرسه برم.» باید لحن صدایش
را بشنوی تا بفهمی از چه چیز و کجا سخن میگویم.
با دست به
دوستانش اشاره میکند و دو پسربچه دیگر هم به جمع اضافه میشوند. عرفان 7 ساله است
و جثه بسیار ضعیفی دارد اما مثل همه پسربچههای این شهر نه مدرسه میرود نه تمام روزش
را برای بازی کردن و شیطنت وقت دارد.
عرفان از
ساعتهای کارش در این کوره میگوید: «بعضی روزها ساعت 2 شب شروع به کار میکنیم و تا
5 عصر فردا ادامه میدیم» از ترس اینکه ساعتها را خوب بلد نباشد به شک میافتم و دوباره
از او میپرسم 2 نصف شب! یعنی وقتی هوا تاریکه؟ و او با اطمینان دوباره حرفش را تکرار
میکند و میگوید «آخه باید تو ماه چند هزار تا آجر تحویل بدیم و بابام میگه وقت نداریم
همه روز رو بخوابیم که.» از محمد که با زخم انگشتانش ور میرود میپرسم، دستت چی شده؟
میگوید: «با خاک اینجوری شده، اول ترک می خوره بعد ترکها باز میشه و خون میاد.»
عرفان هم
برای اینکه از محمد جا نماند میگوید: «عمو، دست منم نگاه کن! با آجر بریده، خونم اومده!»
اردوگاه کار اجباری
اینجا آفتاب
مستقیمتر از همیشه میتابد و برای اینکه آجرها زود خشک شود دریغ از یک سایه! حرارت
کوره را هم که به آفتاب 40 درجه اینجا اضافه کنی دمایی میشود که تحملش مرد میخواهد.
دمایی که
کودکی بچههای آجر پزی را ذوب کرده و مردی آبدیده و سخت و البته خسته به وجود آورده
که الآن در مقابلت با لبخندهایی ترکخورده، همراهیت میکند.
از محمد سراغ
خانهشان را میگیرم و باز با انگشت به چند اتاقک کنار هم اشاره میکند. از او میپرسم
همش مال شماست؟ و او میگوید: «نه! فقط یکش، بقیه مال همسایه هامونه» و اینجا تعریف
جدیدی از همسایه در ذهنت شکل میگیرد. کسی که در اتاق کناری است و 2 نیمهشب با تو
از خواب برمیخیزد و تا 5 عصر در کنار هم کار میکنی و دوباره چند ساعت میخوابی و
دوباره و دوباره...
یاد اردوگاههای
کار اجباری میافتم، سلولهایی که کنار هم ساختهشدهاند و مجرمهایی که روزها و ماهها
محکوم به تحمل روزگار سختی هستند. تنها تفاوتش خانوادگی بودن این اردوگاه است و فراموششدگان
خردسالی که فدای بیکفایتی پشتمیز نشینانی شدهاند که قرار بود...
زنان در کوره های آجرپزی
اینجا سطح
متفاوتی از کودکان کار را میتوان دید. تا به امروز تصورم از کودک کار بچههایی بودند
که پشت چراغقرمز و سر چهارراهها فال میفروختند یا دخترکی که با شاخه گلی به شیشه
ماشینم میکوبید اما اینجا کودکان کارهایی را میکنند که انجامش برای بزرگترها هم
سخت است.
با احتیاط
و هراسان از اینکه مسئول آجرپزی متوجه تهیه گزارش شود خودم را به مادر خسته قصه میرسانم.
چادر رنگیش را دور کمرش گره زده، سر تا پای لباسهایش خاکی است و دستانش چروکید و زمخت.
از او سؤال
میکنم که اینجا چه میکند و او میگوید: «شکم بچههایم را سیر میکنم.» همینکه جوابم
را میدهد آجرها را از دخترش میگیرد و به چیدن ادامه میدهد.
از دختر میپرسم
تو چند سالته خانم؟ و او میگوید: «دوزاده سال» حال دختر از همه خرابتر است، از او
میپرسم تو اینجا چهکار میکنی؟ مدرسه نمیروی؟ و دخترک نگاهش را به چشمانم میدوزد
و پیش چمش همه روزهای خوبی را که باید در کلاس درس و مدرسه و بین دوستان بود و نبود
را مرور میکند.
مادر از شرایط
کارشان میگوید: «شوهرم بیمار است و ما باید کار کنیم. طبق قراردادی که با کارفرما
داریم هر ماه باید تعدادی آجر تحویل بدهیم برای همین مجبوریم از همه کمک بگیرم و خانوادگی
کارکنیم. برای اینکه از کار عقب نمانیم نیمهشبها شروع به کار میکنیم ولی خیلی مواقع
بازهم به کار نمیرسیم، البته اوج کار در تابستان است و مجبوریم سخت کارکنیم.»
پلان آخر
محمد هنوز
میخندد و عرفان که نمیخواهد از کادر نگاهت بیرون برود خودش را محکم در کنار محمد
چسبانده است. در پشت این کودکان آجر چیده شده است و پشتشان برجهای آجرپزی گردن کشی
میکنند.
نگاهم را
که ادامه بدهم بهخوبی برج میلاد نماد مدرنیته و ابهت قرن بیستویک را میتوانم ببینم.
زیاد دور نیست، اینجا زیر سایه تهران کودکیهای بچههایی دارد در آفتاب میسوزد...
راهم را میگیرم
و برمیگردم و از کنار برجها میگذرم، برج آجرپزی، برج آزادی، برج میلاد...